آخه مظلومیت برا یه دختر چهار پنج ساله از این بیشتر که زینب همه چیز رو دیده،جلو چشمش، فاطمه اومد کمربندِ مولا رو گرفت،فرمود:نمیزارم امامم رو ببرید،مگه زهرا مُرده باشه....به یه اشاره ی فاطمه نوشتن: چهل مردِ عرب رو زمین افتاد...به رگِ غیرتِ نداشتشون بر خورد نانجیبا،گفت:چرا ایستادیدمیخوایید زهرا آبروتون رو ببره..گفتن:چیکار کنیم؟ ملعون گفت:با هر چه میتونید دست فاطمه رو کوتاه کنید...ای وای
گردیده بود قنفذ همدست با مغیره
او با غلافِ شمشیر،او تازیانه می زد
زینب دست روی سر گذاشته،هی صدا میزنه:نزنید،مادرم رو نزنیدنانجیبا...اینجا وسط کوچه زینب می گفت:نزنید...یه روزی هم بالای تل زینبیه، دست روی سر گذاشته بود،فریادمی زد:نزنیدحسینم رو نزنیدنور دوعینم رو، وامحمدا،واعلیا
از حرم تا
قتلگه زینب صدا مى زد حسین
دست و پا مى زد حسین زینب صدا میزد حسین
از جنان تا قتلگه حیدر صدا مى زد حسین
زهرا صدا می زد حسین
زینب صدا
میزد حسین
حسین آرام جانم
حسین روح وروانم
حسین هست ووجودم
حسین بود ونبودم
حسین داروندارم
حسین ورد زبانم