پیچیده،
صدای قدمهای حیدر دوباره
توی
کوچههایی که غمگین و تاره
علی
قصدِ موندن تو کوفه نداره
امیرالمؤمنین آمد کنارِ دَرِ خانه، مرغابی ها اومدن جلوش پر و بال زدن، همه میگفتن: علی نرو، علی مسجد نرو، صدازد: رهاشون کنید کاری با این پرنده ها نداشته باشید دارن نوحه سرایی میکنن...
همچین
که اومد در خونه رو باز کنه کمربند علی به قلاب در اصابت کرد، کمربند علی بازشد
صدازد اُشدُد حَیازیمَکَ لِلمَوتِ، فَإِنَّ المَوتَ
لاقیکا"علی کمربندت رو برای مرگ محکمببند...
امیرالمؤمنین
وارد کوچه شد، آرام آرام قدم برمیداشت اومد بالای مأذنه ی مسجد کوفه اذان گفت، اینجا بود که انگار
تمام عالم وجود همصدا شد تا گواهی بده:اشهد ان علی ولی الله،یه نگاهی به افق کرد صدازد: ای افق کوفه!
نشد تو طلوع کنی چَشم علی درخواب باشه، علی همیشه زودتر از تو بیدار بود... *آه اما چه کردن کوفیا بادل علی
ای کوفه،
چه زخم زبونها زدی مرتضی رو
به
سُخره گرفتی چقدر اون صدا رو
نخواهی
شنید اون طنین دعا رو
دیگه میشه
راحت، علی از زمونه
تو
دنیای نامرد، نمیخواد بمونه
یکی هست
هنوزم ،که چشم انتظاره
که
پهلوش شکسته، نگاش زخم و تاره
تو رو جان زهرا، بمون ای علی جان..
بعد از ضربت خوردن علی،حسنین زیر بغلای علی رو گرفتن آوردن سمت خونه،دم درخونه، علی گفت دستمو رها کنید مبادا زینبم منو تو این حال ببینه وپریشان بشه،یا علی! زینبت تو کوفه سی و پنج سالش بود،که می خواستی فرق شکافته رو نبینه،تازه بچه هات زیر بغل هات رو گرفتن،این دو سه روزه هوای زینب رو داشتن،یا علی، سی و چند سال کجا،یه دختر سه ساله ی کتک خورده کجا؟ با دستای لرزونش سر رو از تو طبق برداشت،گرفت تو بغلش،گفت بابا کجا یهو گذاشتی رفتی بابا،چرا منو نبردی بابا
خوش اومدی تو از سفربابا
توروخدا منو ببر بابا
کجا یهو تو بی خبر بابا
گذاشتی رفتی...
دیگه تمومه گریه و زاری
تمومه این شبای بیداری
آخه نگفتی دختری داری
گذاشتی رفتی
نذار بازم به من جسارت شه
همین لباس پاره غارت شه
منو ببر که عمه راحت شه
بابا بابایی...
نبودی از همه کتک خوردم
یه جوری زد که عمه گفت مردم
به خاطر تو طاقت آوردم
بابا بابایی
سه سالتو چقدر دادن آزار
گوشای خونیمو دیدی انگار
بذار بگم چی شد توی بازار
رو نیزه بودی...
بابا مارو بهم نشون میدن
به زور النگوهامو دزدیدن
بابا نامحرما منو دیدن
رو نیزه بودی
بیابونا نمیره از یادم
بابا تو راه کوفه جون دادم
تو خواب من از رو ناقه افتادم
بابا بابایی...
یه درد مشترک این نازدانه با امام حسن مجتبی داره...بعد ازاینکه تو کوچه اون نانجیب جلو چشمش به مادرش سیلی زد،امام حسن مرتب شبها از خواب می پرید...بعد از اون شبی هم که این دختر از ناقه افتاد... این دختر دیگه نتونست بخوابه...هی میگفت: عمه! میترسم،عمه بابام کجاست عمه،عمه،عمه
ای امان از دل زینب
خود آقا صاحب الامر در مکاشفه ای که یکی از بزرگان درسرداب مقدس سامرا داشته، فرمودند: به شیعیان من بگو که خدا رو به مظلومیت و اضطرارعمه ام زینب قسم بدن،که خدا فرج منو برسونه،حالا که حرف از اضطرار زینب شد بذار یه کم ازاین اضطرار بگم،تا شاید با درک حال زینب،بفهمی باید چجوری برا آمدن آقات بی قرار و مضطر باشی
شب نوزدهم،همچین که فرق مبارک شکافته شد،یادِ خدارو زنده کرد امیرالمؤمنین، هر کی یه ضربه ای میخوره، یه آهی،ناله ای،فریادی میزنه...اما همچین که شمشیر تا اَبرو رو شکافت، آقا انگار هیچ دردی رو احساس نکرد،هیچ ناله ای نزد، فقط یادِ خدا رو زنده کرد،فزت ورب الکعبه ، قربون این خانواده برم، پسرش هم که تویِ گودال افتاده بود،صدا زد: "الهی! رِضاً بِرِضائِک، لا مَعبودَ سِواک، تَسلِیمًا لِأمْرِک،اما
آتش ست اینجا،نسوزی چون سِپَند
یا برو، یا چشم هایت را ببند
" علماء میگن:یه وقت لحنِ ابی عبدالله عوض شد،چرا، آخه دید زینب داره از بالایِ تَل میاد،چی گفت حسین، صدا زد: یاغِیاثَ المُستَغیثین
شنیدن کل مجلس
مراسم شب احیا، شب نوزدهم، 1402،خیمه سبز، لازم به ذکر است که بخشهایی از دعای جوشن کبیر و زیارت عاشورا توسط دوستان من قرائت شده که با کلمه دوستان در نام فایل صوتی مربوطه مشخص شده اند